داستان‌ها معجزات نامفهومی هستند. اونا حقیقت رو مخدوش ولی ساده‌تر می‌کنن و جزئیاتی رو که به کار نمیاد، دور می‌اندازن. ولی ظاهراً ما نمی‌تونیم بدون اون زندگی کنیم. چرایی اون نامشخصه! اما بخش واضحش اینه که مردم پیش از اینکه تفکر علمی رو یاد بگیرن، از داستان‌ها برای توضیح و توجیه دنیا استفاده می‌کنن. به همین خاطر افسانه‌ها از فلسفه‌ها قوی‌ترن و این منجر به خطای داستان می‌شه. در ادامه این خطا رو با چندتا مثال روشن‌تر می‌کنیم.

خطای داستان

زندگی مثل یه سردرگمیه. به پیچیدگی یه گره کور. تصور کن یه مریخی نامرئی تصمیم می‌گیره با دفترچه یادداشت نامرئی خودش دنبال تو راه بیفته و هر عمل، فکر یا رؤیات رو ثبت کنه. اون موقع داستان زندگی تو شامل جمله‌هایی می‌شه مثل: قهوه خورد با دو حبه قند، پاش رفت روی پونز و شروع کرد به بد و بیراه گفتن، توی خواب دختر همسایه‌شون رو بوسید، بلیتی برای مالدیو رزرو کرد و الان دیگه تقریباً هیچ پولی نداره، فهمید یه مو از گوشش بیرون زده و به‌سرعت اونو کند و الی آخر.

خطای داستان چیست؟

ما دوست داریم جزئیات نامربوط رو به هم ببافیم تا یه داستان تر و تمیز از اون در بیاریم. می‌خوایم زندگیمون یه الگوی مشخص داشته باشه که بشه به سادگی اون رو دنبال کرد. خیلی‌ها این اصل رو «معنا» می‌نامند. وقتی داستان ما چند سال به همین منوال ادامه پیدا بکنه، به‌عنوان «هویت» از اون یاد می‌کنیم. ما داستانای مختلفی رو امتحان می‌کنیم، همون‌طور که لباسای مختلفی رو امتحان می‌کنیم. این جمله رو ماکس فریش، رمان‌نویس مشهور سوئیسی گفته.

همچنین بخوانید: خطای در دسترس بودن | یک نقشه غلط یا نبود نقشه؟

ما با تاریخ جهانم همین کارو می‌کنیم. جزئیات رو در قالب داستان باثبات می‌گنجونیم. ناگهان چیزایی رو درک می‌کنیم. مثلاً چرا معاهده ورسای منجر به جنگ جهانی دوم شد؟ یا چرا سیاست‌های پولی آزاد اَلن گریسپن باعث سقوط برادران لِمَن شد؟ چرا پرده آهنین از هم پاشید؟ یا چرا کتاب هری پاتر بسیار فروخت؟ ما از درک‌کردن حرف می‌زنیم، اما این مسائل رو نمی‌شه به‌صورت سنتی درک کرد. به این علت که فقط برای اونا متعاقباً یه معنا می‌سازیم.

رسانه‌ها و خطای داستان

در رسانه‌ها خطای داستان مثل بمب صدا می‌کنه. مثلاً یه ماشین روی پل در حال حرکته که ناگهان پل فرو می‌ریزه. حالا روز بعد چه چیزی رو در رسانه‌ها خواهیم خوند؟ ماجرای راننده بدشانس رو خواهیم شنید که از کجا اومده بود و می‌خواست به کجا بره. زندگی‌نامه‌اش رو می‌خونیم. کجا متولد شده بود، کجا بزرگ شده بود و چطور پول درمی‌آورد. اگه او زنده بمونه و بتونه مصاحبه کنه خواهیم شنید که دقیقاً در لحظه فروپاشی پل چه احساسی داشته. نکته عجیب اینه که حتی یکی از این داستان‌ها هم به توضیح علت اصلی حادثه نمی‌پردازه.

خطای داستان

از شرح حال راننده بگذریم و ساختمان پل رو در نظر بگیریم. نقطه شکست کجا بود؟ علت فروپاشی خستگی سازه بود یا نه؟ آیا پل قبلاً آسیب دیده بود؟ اگه چنین بوده، چطور؟ آیا اصلاً طراحی پل مناسب بوده؟ آیا پل‌های دیگه‌ای هم با طراحی مشابه وجود داره؟ مشکل اصلی این سؤالات کاملاً به‌جا، اینه که نمی‌شه از اونا داستان خوب درآورد. داستان‌ها ما رو جذب می‌کنند، برخلاف جزئیات دقیق که مارو دفع می‌کنند. در نتیجه مسائل فرعی و جذاب و داستان‌های پس‌زمینه بر حقایق مربوط الویت داره. البته نکته مثبت اینه که اگه خطای داستان وجود نداشت، هیچ کتاب تخیلی وجود نداشت.

کدام داستان را به‌خاطر خواهی سپرد؟

اینجا دو داستان از رمان‌نویس انگلیسی ای. ام. فورستر رو بیان می‌کنیم. کدوم یکی رو به‌خاطر خواهی سپرد؟

الف) پادشاه مرد، ملکه هم مرد.

ب) پادشاه مرد. ملکه هم دِق کرد و مرد.

بیشتر مردم داستان دوم رو بهتر به‌خاطر خواهند سپرد. چون در اون فقط توالی مرگ‌ها مطرح نیست. بلکه از نظر احساسی به ‌همدیگه وصل می‌شن. داستان الف تنها یه گزارش واقعیه. اما داستان ب در خودش معنا داره. طبق نظریه اطلاعات اصولاً به‌خاطرسپردن داستان اول باید ساده‌تر باشه، چون کوتاه‌تره. اما مغز ما این‌گونه کار نمی‌کنه! چرا؟ چون مغز عاشق خطای داستان هست.

خطای داستان

شرکت‌های تبلیغاتی هم از این موضوع استفاده می‌کنند. به جای اینکه به مزایای محصول خودشون بپردازن، یه داستان درباره اون می‌سازن. از نظر خریدار داستان‌ها بی‌اهمیتن، اما ما هنوز نمی‌تونیم در برابر اون‌ها مقاومت کنیم. گوگل این موضوع رو به شکل استادانه‌ای در تبلیغ Super Bowl سال 2010 نشون داد (در یوتیوب نگاهی به اون بنداز). عشق پاریسی گوگل.

رهایی از خطای داستان

ما هر چیزی رو به‌صورت داستانی معنادار در میاریم. از داستان‌های زندگی شخصی خودمون بگیر تا وقایع جهانی. چنین کاری باعث دگرگون‌شدن واقعیت و تغییر تصمیم‌های ما می‌شه. چطور در دام خطای داستان نیفتیم؟ یه راه‌حل وجود داره: اینارو جدا کن! از خودت بپرس اون‌ها می‌خوان چه چیزی رو مخفی کنن؟ به کتابخونه برو و یه نصف روز به خوندن روزنامه‌های قدیمی بپرداز. متوجه می‌شی اموری که امروزه متصل به هم به نظر می‌رسن، اون موقع خیلی به هم مرتبط نبودن. به‌عنوان یه نمونه دیگه سعی کن به وقایع زندگی خودت خارج از قالب کلی زندگی نگاه کنی. سراغ روزنامه‌ها و یادداشت‌های قدیمیت برو. متوجه می‌شی زندگی تو در یه مسیر مستقیم از گذشته به امروز نرسیده. بلکه خیلی از وقایع و تجربیات غیر منتظره و غیر مرتبط، همون‌طور که در فصل بعد هم خواهیم دید، در زندگی اتفاق افتادند.

همچنین بخوانید: خطای تأیید | جگرگوشه‌های خودت را بُکش!

هر وقت داستانی رو می‌شنوی از خودت بپرس: چه کسی اینو فرستاده؟ اهدافش چیه و چه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است؟ نکته حذف‌شده ممکنه اهمیت زیادی نداشته باشه. با وجود این ممکنه از نکته‌های گنجانده‌شده در داستان مهم‌تر باشن. مثل وقتی که یه بحران اقتصادی رو توضیح می‌دیم یا از علت جنگ حرف می‌زنیم. مشکل اصلی داستان‌ها یه احساس نادرست از درک‌کردن به ما می‌دن که ناگزیر باعث می‌شن ما ریسک‌های بزرگ‌تری بکنیم و روی لایه نازکی از یخ قدم بذاریم.

صنعت داروسازی

اما ببینیم خطای داستان چطور می‌تونه بین مدیران در صنعت داروسازی اتفاق بیفته.

یه مدیر به خاطر تعدد جلساتش و تعداد بالای گزارشاتی که هر روز به دستش می‌رسه از نظر روانی فرسوده می‌شه. از یه جایی به بعد ذهنش خسته می‌شه و دیگه به جزئیات پیچیده و چالش‌های مهم و بنیادی شرکت اعتنایی نداره. این‌جاست که ناخودآگاه دوست داره داستان بشنوه چون براش ساده‌تره و در عین حال جذاب‌تر.

خطای داستان

همین باعث می‌شه افراد زیردست مدیر، کم‌کم تهی بشه از آدمایی که کم‌تر حرف می‌زنن و بیش‌تر عمل می‌کنن. بعد از مدتی مدیر در حال شنیدن داستان‌هایی جالب از خرید محصولات شرکتش توسط یکی از مشتری‌هاست؛ اما غافل از اینکه فروش به‌تدریج کم‌تر شده و این شرکت داره سهم بازارش رو از دست می‌ده.

برای جلوگیری از گرفتار شدن به خطای داستان، باید حواست باشه وقتی کسی گزارش یا تحلیلی رو برات ارائه می‌ده، ازش سؤالای چالشی و اساسی بپرسی تا اجازه ندی چالش‌ها صرفاً به قصه گفتن محدود بشن و در نهایت متوجه بشی هیچ درکی از عمق مسائل پیدا نکردی.

منبع:

کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» | بخش سیزدهم